مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۸

ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم

من مرد غریبم نه از این شهر جهانم

گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد

دانم که نگویم نتوانم که ندانم

آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد

با بنده به خشم است که دانای نهانم

گر صلح کند داروی کلیش بسازیم

از ننگ کلی و کلهش بازرهانم