گنجور

 
مولانا

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم

آن روز سیه بادا کو را بنمی‌جویم

یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا

من بر در دل باشم او آید در کویم

گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می‌جو

کز درد به خون دل رخساره همی‌شویم

گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو

یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم

یک روز غزل گویان والله سپارم جان

زیرا که چو مو شد جان از بس که همی‌مویم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جمال‌الدین عبدالرزاق

وصل تو نمی یابم چندانکه همیجویم

خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم

با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست

دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم

گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی

[...]

قاسم انوار

تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟

بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم

گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم

گه از صفت حسنت می گریم و می مویم

هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه