گنجور

 
مولانا

مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم

جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم

یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند

من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم

آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد

ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم

تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه

گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی‌دانم

گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد

زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‌دانم