گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

وصل تو نمی یابم چندانکه همیجویم

خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم

با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست

دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم

گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی

چونین بنماندهم میدان که چه میگویم

خود ننگرد اندرمن زو بوسه طمع دارم

چه ساده دلم الحق تا از که چه میجویم

گرعشق وی آتش شد چونش بدهم برباد

ور چند ببرد آبم خاک قدم اویم