گنجور

 
قاسم انوار

تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟

بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم

گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم

گه از صفت حسنت می گریم و می مویم

هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من

من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم

بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه

آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم

سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان

آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم

ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم

تو مست هوای خود، من مست می اویم

قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد

از دولت درد تو رخساره بخون شویم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
جمال‌الدین عبدالرزاق

وصل تو نمی یابم چندانکه همیجویم

خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم

با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست

دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم

گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی

[...]

مولانا

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم

آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم

یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا

من بر در دل باشم او آید در کویم

گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه