گنجور

 
مولانا

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش

تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

کار تو باید که باشد بر مراد

کارهای عاشقان گو زار باش

شاه منصوری و ملکت آن توست

بنده چون منصور گو بر دار باش

اشتر مستم نجویم نسترن

نوشخوارم در رهت گو خار باش

نشنوم من هیچ جز پیغام او

هر چه خواهی گفت گو اسرار باش

ای دل آن جایی تو باری که ویست

از جمال یار برخوردار باش

او طبیبست و به بیماران رود

ای تن وامانده تو بیمار باش

بر امید یار غار خلوتی

ثانی اثنین برو در غار باش

بر امید داد و ایثار بهار

مهرها می‌کار و در ایثار باش

خرمنا بر طمع ماه بانمک

گم شو از دزد و در آن انبار باش

بهر نطق یار خوش گفتار خویش

لب ببند از گفت و کم گفتار باش