گنجور

 
مولانا

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش

نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش

جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست

وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش

دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد

تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش

ملک الموت برید از دلم آن روز طمع

که مشرف شدم از طوق حیات ابدش

برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان

کاروانی که غم عشق خدا راه زدش

سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان

سرو آزادی او کرد که بخشید قدش

بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت

گل از او جامه دراند که برافروخت خدش

کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت

که بهار کرمش بازنبخشید صدش

میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی

آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش

آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند

چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش

همه شب سجده کنان می‌رود و وقت سحر

روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش

هر که امروز کند شهوت خود را در گور

هر یکی حور شود مونس گور و الحدش

هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی

کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش

بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش

که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش