گنجور

 
مولانا

من از سخنان مهرانگیز

دل پر دارم ز خواب برخیز

ای آنک رخ تو همچو آتش

یک لحظه ز آتشم مپرهیز

شیرم ز تو جوش کرد و خون شد

ای شیر به خون من درآمیز

با یارک خود بساز پنهان

مستیز به جان تو که مستیز

تسلیم قضا شدم ازیرا

مانند قضا تو تندی و تیز

بنگر که چه خون دل گرفتست

بر گرد قبام چون فراویز

در خشم مکن تو چشم خود را

وان فتنه خفته را مینگیز

خود خفته نماید و نخفتست

آن نرگس پرخمار خون ریز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

وقت طرب است، ساقیا، خیز

در ده قدح نشاط انگیز

از جور تو رستخیز برخاست

بنشان شر و شور و فتنه، برخیز

بستان دل عاشقان شیدا

[...]

مولانا

برخیز و صبوح را برانگیز

جان بخش زمانه را و مستیز

آمیخته باش با حریفان

با آب شراب را میامیز

یاد تو شراب و یاد ما آب

[...]

سعدی

گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز

تا در صفِ گل نشیند او نیز؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه