گنجور

 
مولانا

گفت کسی خواجه سنایی بمرد

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

قالب خاکی به زمین بازداد

روح طبیعی به فلک واسپرد

ماه وجودش ز غباری برست

آب حیاتش به درآمد ز درد

پرتو خورشید جدا شد ز تن

هر چه ز خورشید جدا شد فسرد

صافی انگور به میخانه رفت

چونک اجل خوشه تن را فشرد

شد همگی جان مثل آفتاب

جان شده را مرده نباید شمرد

مغز تو نغزست مگر پوست مرد

مغز نمیرد مگرش دوست برد

پوست بهل دست در آن مغز زن

یا بشنو قصه آن ترک و کرد

کرد پی دزدی انبان ترک

خرقه بپوشید و سر و مو سترد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

مُرد مرادی نه همانا که مُرد

مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خُرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبد تیره به مادر سپرد

آنِ مَلِک با مَلِکی رفت باز

[...]

فرخی سیستانی

بوسه ای از دوست ببردم به نرد

نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد

سرخی رخساره آن ماهروی

بر دو رخ من دو گل افکند زرد

گاه بخایید همی پشت دست

[...]

منوچهری

همتش از چرخ همی‌بگذرد

رایش در غیب همی‌بنگرد

هیبت او چنگل شیران درد

دولت او سعد ابد پرورد

مسعود سعد سلمان

بوالفرج ای خواجه آزادمرد

هجر و وصال تو مرا خیره کرد

دید ز سختی تن و جان آنچه دید

خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد

سخت بدردم ز دل سخت گرم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
انوری

عشق ترا خرد نباید شمرد

عشق بزرگان نبود کار خرد

بار تو هرکس نتواند کشید

خار تو هر پای نیارد سپرد

جز به غنیمت نشمارم غمت

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه