گنجور

 
مولانا

آه در آن شمع منور چه بود

کآتش زد در دل و دل را ربود

ای زده اندر دل من آتشی

سوختم ای دوست بیا زود زود

صورت دل صورت مخلوق نیست

کز رخ دل حسن خدا رو نمود

جز شکرش نیست مرا چاره‌ای

جز لب او نیست مرا هیچ سود

یاد کن آن را که یکی صبحدم

این دلم از زلف تو بندی گشود

جان من اول که بدیدم تو را

جان من از جان تو چیزی شنود

چون دلم از چشمه تو آب خورد

غرقه شد اندر تو و سیلم ربود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصرخسرو

وعدهٔ این چرخ همه باد بود

وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست

تار جهان را به جز از باد پود

دانا داند که ندارد به طبع

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

تا تو بدانی که ز خورشید بود

مه که شب چارده روشن نمود

مولانا

دوش دل عربده گر با کی بود

مشت کی کردست دو چشمش کبود

آن دل پرخواره ز عشق شراب

هفت قدح از دگران برفزود

مست شد و بر سر کوی اوفتاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه