گنجور

 
مولانا

مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا

مهمان صاحب‌دولتم که دولتش پاینده با

بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد

استیزه‌رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا

بنگر که از شمشیر شه در قهر‌ِمان خون می‌چکد

آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا

گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان

تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را

آن کاو ز شیران شیر خوَرْد‌، او شیر باشد نیست مرد

بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها

نوح ار چه مردم‌وار بُد طوفان مردم‌خوار بُد

گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها

شمشیرم و خون‌ریز من‌، هم نرمم و هم تیز من

همچون جهان فانی‌ام ظاهر خوش و باطن بلا