گنجور

 
مولانا

آن غریب ممتحن از بیم وام

در ره آمد سوی آن دارالسلام

شد سوی تبریز و کوی گلستان

خفته اومیدش فراز گل ستان

زد ز دارالملک تبریز سنی

بر امیدش روشنی بر روشنی

جانش خندان شد از آن روضهٔ رجال

از نسیم یوسف و مصر وصال

گفت یا حادی انخ لی ناقتی

جاء اسعادی و طارت فاقتی

ابرکی یا ناقتی طاب الامور

ان تبریزا مناخات الصدور

اسرحی یا ناقتی حول الریاض

ان تبریزا لنا نعم المفاض

ساربانا بار بگشا ز اشتران

شهر تبریزست و کوی گلستان

فر فردوسیست این پالیز را

شعشعهٔ عرشیست این تبریز را

هر زمانی نور روح‌انگیز جان

از فراز عرش بر تبریزیان

چون وثاق محتسب جست آن غریب

خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب

او پریر از دار دنیا نقل کرد

مرد و زن از واقعهٔ او روی‌زرد

رفت آن طاوس عرشی سوی عرش

چون رسید از هاتفانش بوی عرش

سایه‌اش گرچه پناه خلق بود

در نوردید آفتابش زود زود

راند او کشتی ازین ساحل پریر

گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر

نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد

گوییا او نیز در پی جان بداد

پس گلاب و آب بر رویش زدند

همرهان بر حالتش گریان شدند

تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن

نیم مرده بازگشت از غیب جان