گنجور

 
مولانا

نک خیال آن فقیرم بی‌ریا

عاجز آورد از بیا و از بیا

بانگ او تو نشنوی من بشنوم

زانک در اسرار همراز ویم

طالب گنجش مبین خود گنج اوست

دوست کی باشد به معنی غیر دوست

سجده خود را می‌کند هر لحظه او

سجده پیش آینه‌ست از بهر رو

گر بدیدی ز آینه او یک پشیز

بی‌خیالی زو نماندی هیچ چیز

هم خیالاتش هم او فانی شدی

دانش او محو نادانی شدی

دانشی دیگر ز نادانی ما

سر برآوردی عیان که انی انا

اسجدوا لادم ندا آمد همی

که آدمید و خویش بینیدش دمی

احولی از چشم ایشان دور کرد

تا زمین شد عین چرخ لاژورد

لا اله گفت و الا الله گفت

گشت لا الا الله و وحدت شکفت

آن حبیب و آن خلیل با رشد

وقت آن آمد که گوش ما کشد

سوی چشمه که دهان زینها بشو

آنچ پوشیدیم از خلقان مگو

ور بگویی خود نگردد آشکار

تو به قصد کشف گردی جرم‌دار

لیک من اینک بریشان می‌تنم

قایل این سامع این هم منم

صورت درویش و نقش گنج گو

رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو

چشمهٔ راحت بریشان شد حرام

می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام

خاکها پر کرده دامن می‌کشند

تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند

کی شود این چشمهٔ دریامدد

مکتنس زین مشت خاک نیک و بد

لیک گوید با شما من بسته‌ام

بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام

قوم معکوس‌اند اندر مشتها

خاک‌خوار و آب را کرده رها

ضد طبع انبیا دارند خلق

اژدها را متکا دارند خلق

چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای

هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای

بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها

یک به یک بئس البدل دان آن ترا

لیک خورشید عنایت تافته‌ست

آیسان را از کرم در یافته‌ست

نرد بس نادر ز رحمت باخته

عین کفران را انابت ساخته

هم ازین بدبختی خلق آن جواد

منفجر کرده دو صد چشمهٔ وداد

غنچه را از خار سرمایه دهد

مهره را از مار پیرایه دهد

از سواد شب برون آرد نهار

وز کف معسر برویاند یسار

آرد سازد ریگ را بهر خلیل

کوه با داود گردد هم رسیل

کوه با وحشت در آن ابر ظلم

بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم

خیز ای داود از خلقان نفیر

ترک آن کردی عوض از ما بگیر