گنجور

 
مولانا

گفت قاضی صوفیا خیره مشو

یک مثالی در بیان این شنو

هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان

حاصل آمد از قرار دلستان

او چو که در ناز ثابت آمده

عاشقان چون برگها لرزان شده

خندهٔ او گریه‌ها انگیخته

آب رویش آب روها ریخته

این همه چون و چگونه چون زبد

بر سر دریای بی‌چون می‌تپد

ضد و ندش نیست در ذات و عمل

زان بپوشیدند هستیها حلل

ضد ضد را بود و هستی کی دهد

بلک ازو بگریزد و بیرون جهد

ند چه بود مثل مثل نیک و بد

مثل مثل خویشتن را کی کند

چونک دو مثل آمدند ای متقی

این چه اولیتر از آن در خالقی

بر شمار برگ بستان ند و ضد

چون کفی بر بحر بی‌ضدست و ند

بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر

چون چگونه گنجد اندر ذات بحر

کمترین لعبت او جان تست

این چگونه و چون جان کی شد درست

پس چنان بحری که در هر قطر آن

از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان

کی بگنجد در مضیق چند و چون

عقل کل آنجاست از لا یعلمون

عقل گوید مر جسد را که ای جماد

بوی بردی هیچ از آن بحر معاد

جسم گوید من یقین سایهٔ توم

یاری از سایه که جوید جان عم

عقل گوید کین نه آن حیرت سراست

که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست

اندرینجا آفتاب انوری

خدمت ذره کند چون چاکری

شیر این سو پیش آهو سر نهد

باز اینجا نزد تیهو پر نهد

این ترا باور نیاید مصطفی

چون ز مسکینان همی‌جوید دعا

گر بگویی از پی تعلیم بود

عین تجهیل از چه رو تفهیم بود

بلک می‌داند که گنج شاهوار

در خرابیها نهد آن شهریار

بدگمانی نعل معکوس ویست

گرچه هر جزویش جاسوس ویست

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد

زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

با تو قلماشیت خواهم گفت هان

صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان

مر ترا هم زخم که آید ز آسمان

منتظر می‌باش خلعت بعد آن

کو نه آن شاهست کت سیلی زند

پس نبخشد تاج و تخت مستند

جمله دنیا را پر پشه بها

سیلیی را رشوت بی‌منتها

گردنت زین طوق زرین جهان

چست در دزد و ز حق سیلی ستان

آن قفاها که انبیا برداشتند

زان بلا سرهای خود افراشتند

لیک حاضر باش در خود ای فتی

تا به خانه او بیابد مر ترا

ورنه خلعت را برد او باز پس

که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس