گنجور

 
مولانا

آنچنان که گفت مادر بچه را

گر خیالی آیدت در شب فرا

یا بگورستان و جای سهمگین

تو خیالی بینی اسود پر ز کین

دل قوی دار و بکن حمله برو

او بگرداند ز تو در حال رو

گفت کودک آن خیال دیووش

گر بدو این گفته باشد مادرش

حمله آرم افتد اندر گردنم

ز امر مادر پس من آنگه چون کنم

تو همی‌آموزیم که چست ایست

آن خیال زشت را هم مادریست

دیو و مردم را ملقن آن یکیست

غالب از وی گردد ار خصم اندکیست

تا کدامین سوی باشد آن یواش

الله‌الله رو تو هم زان سوی باش

گفت اگر از مکر ناید در کلام

حیله را دانسته باشد آن همام

سر او را چون شناسی راست گو

گفت من خامش نشینم پیش او

صبر را سلم کنم سوی درج

تا بر آیم صبر مفتاح الفرج

ور بجوشد در حضورش از دلم

منطقی بیرون ازین شادی و غم

من بدانم کو فرستاد آن بمن

از ضمیر چون سهیل اندر یمن

در دل من آن سخن زان میمنه‌ست

زانک از دل جانب دل روزنه‌ست