گنجور

 
مولانا

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش

گفته بود اندر وصیت پیش‌پیش

سه پسر بودش چو سه سرو روان

وقف ایشان کرده او جان و روان

گفت هرچه در کفم کاله و زرست

او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست

گفت با قاضی و پس اندرز کرد

بعد از آن جام شراب مرگ خورد

گفته فرزندان به قاضی کای کریم

نگذریم از حکم او ما سه یتیم

ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود

سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند

گفت قاضی هر یکی با عاقلیش

تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش

تا ببینم کاهلی هر یکی

تا بدانم حال هر یک بی‌شکی

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند

زانک بی شد یار خرمن می‌برند

کاهلی را کرده‌اند ایشان سند

کار ایشان را چو یزدان می‌کند

کار یزدان را نمی‌بینند عام

می‌نیاسایند از کد صبح و شام

هین ز حد کاهلی گویید باز

تا بدانم حد آن از کشف راز

بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست

چون بجنبد پرده سرها واصلست

پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب

می‌بپوشد صورت صد آفتاب

گر بیان نطق کاذب نیز هست

لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست

آن نسیمی که بیایدت از چمن

هست پیدا از سموم گولخن

بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر

هست پیدا در نفس چون مشک و سیر

گر ندانی یار را از ده‌دله

از مشام فاسد خود کن گله

بانگ حیزان و شجاعان دلیر

هست پیدا چون فن روباه و شیر

یا زبان هم‌چون سر دیگست راست

چون بجنبد تو بدانی چه اباست

از بخار آن بداند تیزهش

دیگ شیرینی ز سکباج ترش

دست بر دیگ نوی چون زد فتی

وقت بخریدن بدید اشکسته را

گفت دانم مرد را در حین ز پوز

ور نگوید دانمش اندر سه روز

وآن دگر گفت ار بگوید دانمش

ور نگوید در سخن پیچانمش

گفت اگر این مکر بشنیده بود

لب ببندد در خموشی در رود