گنجور

 
مولانا

جوحی هر سالی ز درویشی به فن

رو بزن کردی کای دلخواه زن

چون سلاحت هست رو صیدی بگیر

تا بدوشانیم از صید تو شیر

قوس ابرو تیر غمزه دام کید

بهر چه دادت خدا از بهر صید

رو پی مرغی شگرفی دام نه

دانه بنما لیک در خوردش مده

کام بنما و کن او را تلخ‌کام

کی خورد دانه چو شد در حبس دام

شد زن او نزد قاضی در گله

که مرا افغان ز شوی ده‌دله

قصه کوته کن که قاضی شد شکار

از مقال و از جمال آن نگار

گفت اندر محکمه‌ست این غلغله

من نتانم فهم کردن این گله

گر به خلوت آیی ای سرو سهی

از ستم‌کاری شو شرحم دهی

گفت خانهٔ تو ز هر نیک و بدی

باشد از بهر گله آمد شدی

خانهٔ سر جمله پر سودا بود

صدر پر وسواس و پر غوغا بود

باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند

وآن صدور از صادران فرسوده‌اند

در خزان و باد خوف حق گریز

آن شقایق‌های پارین را بریز

این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست

که درخت دل برای آن نماست

خویش را در خواب کن زین افتکار

سر ز زیر خواب در یقظت بر آر

هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود

رو به ایقاظا که تحسبهم رقود

گفت قاضی ای صنم معمول چیست

گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست

خصم در ده رفت و حارس نیز نیست

بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست

امشب ار امکان بود آنجا بیا

کار شب بی سمعه است و بی‌ریا

جمله جاسوسان ز خمر خواب مست

زنگی شب جمله را گردن زدست

خواند بر قاضی فسون‌های عجب

آن شکرلب وانگهانی از چه لب

چند با آدم بلیس افسانه کرد

چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولین خون در جهان ظلم و داد

از کف قابیل بهر زن فتاد

نوح چون بر تابه بریان ساختی

واهله بر تابه سنگ انداختی

مکر زن بر کار او چیره شدی

آب صاف وعظ او تیره شدی

قوم را پیغام کردی از نهان

که نگه دارید دین زین گمرهان