گنجور

 
مولانا

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

که پرم از تو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین

هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب

پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو

پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خور را دوست دارد او بجان

دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب

خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست

زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور

هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست

زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا

او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب

وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق

آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول

ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود

تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا

دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود

وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت

وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار

تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی

زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین

چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش

اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید

هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود

بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند

بهر او دولت سری بیرون کند