گنجور

 
مولانا

جسم مجنون را ز رنج و دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدارو کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

رگ زدن باید برای دفع خون

رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او

بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

مزد خود بستان و ترک فصد کن

گر بمیرم گو برو جسم کهن

گفت آخر از چه می‌ترسی ازین

چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده

گرد بر گرد تو شب گرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر

ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را

کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش

کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند

جان که فانی بود جاویدان کند

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

منبلم بی‌زخم ناساید تنم

عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

لیک از لیلی وجود من پرست

این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست

در میان لیلی و من فرق نیست