گنجور

 
مولانا

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان

گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته

مهمل و ناکوفته بگذاشته

مرگ را تو زندگی پنداشتی

تخم را در شوره خاکی کاشتی

عقل کاذب هست خود معکوس‌بین

زندگی را مرگ بیند ای غبین

ای خدا بنمای تو هر چیز را

آنچنان که هست در خدعه‌سرا

هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ

حسرتش آنست کش کم بود برگ

ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد

در میان دولت و عیش و گشاد

زین مقام ماتم و ننگین مناخ

نقل افتادش به صحرای فراخ

مقعد صدقی نه ایوان دروغ

بادهٔ خاصی نه مستیی ز دوغ

مقعد صدق و جلیسش حق شده

رسته زین آب و گل آتشکده

ور نکردی زندگانی منیر

یک دو دم ماندست مردانه بمیر