گنجور

 
مولانا

وا رهی زین روزی ریزهٔ کثیف

در فتی در لوت و در قوت شریف

گر هزاران رطل لوتش می‌خوری

می‌روی پاک و سبک هم‌چون پری

که نه حبس باد و قولنجت کند

چارمیخ معده آهنجت کند

گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ

ور خوری پر گیرد آروغت دماغ

کم خوری خوی بد و خشکی و دق

پر خوری شد تخمه را تن مستحق

از طعام الله و قوت خوش‌گوار

بر چنان دریا چو کشتی شو سوار

باش در روزه شکیبا و مصر

دم به دم قوت خدا را منتظر

که آن خدای خوب‌کار بردبار

هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار

انتظار نان ندارد مرد سیر

که سبک آید وظیفه یا که دیر

بی‌نوا هر دم همی گوید که کو

در مجاعت منتظر در جست و جو

چون نباشی منتظر ناید به تو

آن نوالهٔ دولت هفتاد تو

ای پدر الانتظار الانتظار

از برای خوان بالا مردوار

هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت

آفتاب دولتی بر وی بتافت

ضیف با همت چو ز آشی کم خورد

صاحب خوان آش بهتر آورد

جز که صاحب خوان درویشی لئیم

ظن بد کم بر به رزاق کریم

سر برآور هم‌چو کوهی ای سند

تا نخستین نور خور بر تو زند

که آن سر کوه بلند مستقر

هست خورشید سحر را منتظر