گنجور

 
مولانا

کنده‌ای را لوطیی در خانه برد

سرنگون افکندش و در وی فشرد

بر میانش خنجری دید آن لعین

پس بگفتش بر میانت چیست این

گفت آنک با من ار یک بدمنش

بد بیندیشد بدرم اشکمش

گفت لوطی حمد لله را که من

بد نه اندیشیده‌ام با تو به فن

چون که مردی نیست خنجرها چه سود

چون نباشد دل ندارد سود خود

از علی میراث داری ذوالفقار

بازوی شیر خدا هستت بیار

گر فسونی یاد داری از مسیح

کو لب و دندان عیسی ای قبیح

کشتیی سازی ز توزیع و فتوح

کو یکی ملاح کشتی هم‌چو نوح

بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار

کو بت تن را فدی کردن بنار

گر دلیلت هست اندر فعل آر

تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار

آن دلیلی که ترا مانع شود

از عمل آن نقمت صانع بود

خایفان راه را کردی دلیر

از همه لرزان‌تری تو زیر زیر

بر همه درس توکل می‌کنی

در هوا تو پشه را رگ می‌زنی

ای مخنث پیش رفته از سپاه

بر دروغ ریش تو کیرت گواه

چون ز نامردی دل آکنده بود

ریش و سبلت موجب خنده بود

توبه‌ای کن اشک باران چون مطر

ریش و سبلت را ز خنده باز خر

داروی مردی بخور اندر عمل

تا شوی خورشید گرم اندر حمل

معده را بگذار و سوی دل خرام

تا که بی‌پرده ز حق آید سلام

یک دو گامی رو تکلف ساز خوش

عشق گیرد گوش تو آنگاه کش