گنجور

 
مولانا

گفت عیسی را یکی هشیار سر

چیست در هستی ز جمله صعب‌تر

گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا

که از آن دوزخ همی لرزد چو ما

گفت ازین خشم خدا چبود امان

گفت ترک خشم خویش اندر زمان

پس عوان که معدن این خشم گشت

خشم زشتش از سبع هم در گذشت

چه امیدستش به رحمت جز مگر

باز گردد زان صفت آن بی‌هنر

گرچه عالم را ازیشان چاره نیست

این سخن اندر ضلال افکندنیست

چاره نبود هم جهان را از چمین

لیک نبود آن چمین ماء معین