گنجور

 
مولانا

چون سلیمان کرد آغاز بنا

پاک چون کعبه همایون چون منی

در بنااش دیده می‌شد کر و فر

نی فسرده چون بناهای دگر

در بنا هر سنگ کز که می‌سکست

فاش سیروا بی‌همی گفت از نخست

هم‌چو از آب و گل آدم‌کده

نور ز آهک پاره‌ها تابان شده

سنگ بی‌حمال آینده شده

وان در و دیوارها زنده شده

حق همی‌گوید که دیوار بهشت

نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت

چون در و دیوار تن با آگهیست

زنده باشد خانه چون شاهنشهیست

هم درخت و میوه هم آب زلال

با بهشتی در حدیث و در مقال

زانک جنت را نه ز آلت بسته‌اند

بلک از اعمال و نیت بسته‌اند

این بنا ز آب و گل مرده بدست

وان بنا از طاعت زنده شدست

این به اصل خویش ماند پرخلل

وان به اصل خود که علمست و عمل

هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب

با بهشتی در سؤال و در جواب

فرش بی‌فراش پیچیده شود

خانه بی‌مکناس روبیده شود

خانهٔ دل بین ز غم ژولیده شد

بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد

تخت او سیار بی‌حمال شد

حلقه و در مطرب و قوال شد

هست در دل زندگی دارالخلود

در زبانم چون نمی‌آید چه سود

چون سلیمان در شدی هر بامداد

مسجد اندر بهر ارشاد عباد

پند دادی گه بگفت و لحن و ساز

گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز

پند فعلی خلق را جذاب‌تر

که رسد در جان هر باگوش و کر

اندر آن وهم امیری کم بود

در حشم تاثیر آن محکم بود