گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

گفت قبطی تو دعایی کن که من

از سیاهی دل ندارم آن دهن

که بود که قفل این دل وا شود

زشت را در بزم خوبان جا شود

مسخی از تو صاحب خوبی شود

یا بلیسی باز کروبی شود

یا بفر دست مریم بوی مشک

یابد و تری و میوه شاخ خشک

سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت

کای خدای عالم جهر و نهفت

جز تو پیش کی بر آرد بنده دست

هم دعا و هم اجابت از توست

هم ز اول تو دهی میل دعا

تو دهی آخر دعاها را جزا

اول و آخر توی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان

این چنین می‌گفت تا افتاد طشت

از سر بام و دلش بیهوش گشت

باز آمد او به هوش اندر دعا

لیس للانسان الا ما سعی

در دعا بود او که ناگه نعره‌ای

از دل قبطی بجست و غره‌ای

که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن

تا ببرم زود زنار کهن

آتشی در جان من انداختند

مر بلیسی را به جان بنواختند

دوستی تو و از تو ناشکفت

حمدلله عاقبت دستم گرفت

کیمیایی بود صحبتهای تو

کم مباد از خانهٔ دل پای تو

تو یکی شاخی بدی از نخل خلد

چون گرفتم او مرا تا خلد برد

سیل بود آنک تنم را در ربود

برد سیلم تا لب دریای جود

من به بوی آب رفتم سوی سیل

بحر دیدم در گرفتم کیل کیل

طاس آوردش که اکنون آب‌گیر

گفت رو شد آبها پیشم حقیر

شربتی خوردم ز الله اشتری

تا به محشر تشنگی ناید مرا

آنک جوی و چشمه‌ها را آب داد

چشمه‌ای در اندرون من گشاد

این جگر که بود گرم و آب‌خوار

گشت پیش همت او آب خوار

کاف کافی آمد او بهر عباد

صدق وعدهٔ کهیعص

کافیم بدهم ترا من جمله خیر

بی‌سبب بی‌واسطهٔ یاری غیر

کافیم بی‌نان ترا سیری دهم

بی‌سپاه و لشکرت میری دهم

بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم

بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم

کافیم بی داروت درمان کنم

گور را و چاه را میدان کنم

موسیی را دل دهم با یک عصا

تا زند بر عالمی شمشیرها

دست موسی را دهم یک نور و تاب

که طپانچه می‌زند بر آفتاب

چوب را ماری کنم من هفت سر

که نزاید ماده مار او را ز نر

خون نیامیزم در آب نیل من

خود کنم خون عین آبش را به فن

شادیت را غم کنم چون آب نیل

که نیابی سوی شادیها سبیل

باز چون تجدید ایمان بر تنی

باز از فرعون بیزاری کنی

موسی رحمت ببینی آمده

نیل خون بینی ازو آبی شده

چون سر رشته نگه داری درون

نیل ذوق تو نگردد هیچ خون

من گمان بردم که ایمان آورم

تا ازین طوفان خون آبی خورم

من چه دانستم که تبدیلی کند

در نهاد من مرا نیلی کند

سوی چشم خود یکی نیلم روان

برقرارم پیش چشم دیگران

هم‌چنانک این جهان پیش نبی

غرق تسبیحست و پیش ما غبی

پیش چشمش این جهان پر عشق و داد

پیش چشم دیگران مرده و جماد

پست و بالا پیش چشمش تیزرو

از کلوخ و خشت او نکته شنو

با عوام این جمله بسته و مرده‌ای

زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای

گورها یکسان به پیش چشم ما

روضه و حفره به چشم اولیا

عامه گفتندی که پیغامبر ترش

از چه گشتست و شدست او ذوق‌کش

خاص گفتندی که سوی چشمتان

می‌نماید او ترش ای امتان

یک زمان درچشم ما آیید تا

خنده‌ها بینید اندر هل اتی

از سر امرود بن بنماید آن

منعکس صورت بزیر آ ای جوان

آن درخت هستی است امرودبن

تا بر آنجایی نماید نو کهن

تا بر آنجایی ببینی خارزار

پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار

چون فرود آیی ببینی رایگان

یک جهان پر گل‌رخان و دایگان