گنجور

 
مولانا

همچو پوران عزیر اندر گذر

آمده پرسان ز احوال پدر

گشته ایشان پیر و باباشان جوان

پس پدرشان پیش آمد ناگهان

پس بپرسیدند ازو کای ره‌گذر

از عزیر ما عجب داری خبر

که کسی‌مان گفت که امروز آن سند

بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد

گفت آری بعد من خواهد رسید

آن یکی خوش شد چو این مژده شنید

بانگ می‌زد کای مبشر باش شاد

وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد

که چه جای مژده است ای خیره‌سر

که در افتادیم در کان شکر

وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد

ز انک چشم وهم شد محجوب فقد

کافران را درد و مؤمن را بشیر

لیک نقد حال در چشم بصیر

زانک عاشق در دم نقدست مست

لاجرم از کفر و ایمان برترست

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست

کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست

کفر قشر خشک رو بر تافته

باز ایمان قشر لذت یافته

قشرهای خشک را جا آتش است

قشر پیوسته به مغز جان خوش است

مغز خود از مرتبهٔ خوش برترست

برترست از خوش که لذت گسترست

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا برآرد موسیم از بحر گرد

درخور عقل عوام این گفته شد

از سخن باقی آن بنهفته شد

زر عقلت ریزه است ای متهم

بر قراضه مهر سکه چون نهم

عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طم و رم

جمع باید کرد اجزا را به عشق

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه

پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام

از تو سازد شه یکی زرینه جام

پس برو هم نام و هم القاب شاه

باشد و هم صورتش ای وصل خواه

تا که معشوقت بود هم نان هم آب

هم چراغ و شاهد و نقل و شراب

جمع کن خود را جماعت رحمتست

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

زانک گفتن از برای باوریست

جان شرک از باوری حق بریست

جان قسمت گشته بر حشو فلک

در میان شصت سودا مشترک

پس خموشی به دهد او را ثبوت

پس جواب احمقان آمد سکوت

این همی‌دانم ولی مستی تن

می‌گشاید بی‌مراد من دهن

آنچنان که از عطسه و از خامیاز

این دهان گردد بناخواه تو باز