گنجور

 
مولانا

جوهر صدقت خفی شد در دروغ

هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ

آن دروغت این تن فانی بود

راستت آن جان ربانی بود

سال‌ها این دوغ تن پیدا و فاش

روغن جان اندرو فانی و لاش

تا فرستد حق رسولی بنده‌ای

دوغ را در خمره جنباننده‌ای

تا بجنباند به هنجار و به فن

تا بدانم من که پنهان بود من

یا کلام بنده‌ای کان جزو اوست

در رود در گوش او کاو وحی‌جو‌ست

اذن مؤمن وحی ما را واعی است

آنچنان گوشی قرین داعی است

هم‌چنانکه گوش طفل از گفت مام

پر شود ناطق شود او در کلام

ور نباشد طفل را گوش رشد

گفت مادر نشنود گنگی شود

دایما هر کر اصلی گنگ بود

ناطق آنکس شد که از مادر شنود

دان‌که گوش کر و گنگ از آفتی‌ست

که پذیرای دم و تعلیم نیست

آنکه بی‌تعلیم بُد ناطق خداست

که صفات او ز علت‌ها جداست

یا چو آدم کرده تلقینش خدا

بی‌حجاب مادر و دایه و ازا

یا مسیحی که به تعلیم ودود

در ولادت ناطق آمد در وجود

از برای دفع تهمت در ولاد

که نزاده‌ست از زنا و از فساد

جنبشی بایست اندر اجتهاد

تا که دوغ آن روغن از دل باز داد

روغن اندر دوغ باشد چون عدم

دوغ در هستی برآورده علم

آنک هستت می‌نماید هست پوست

وآنک فانی می‌نماید اصل اوست

دوغ روغن ناگرفتست و کهن

تا بنگزینی بنه خرجش مکن

هین بگردانش به دانش دست دست

تا نماید آنچ پنهان کرده است

زآنکه این فانی دلیل باقی است

لابهٔ مستان دلیل ساقی است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه