گنجور

 
مولانا

از کلیم حق بیاموز ای کریم

بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

با چنین جاه و چنین پیغامبری

طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای

در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

کیقبادی رسته از خوف و رجا

چند گردی چند جویی تا کجا

آن تو با تست و تو واقف برین

آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت کم کنید

آفتاب و ماه را کم ره زنید

می‌روم تا مجمع البحرین من

تا شوم مَصْحوبِ سلطان زمن

اجعل الخضر لامری سببا

ذاک او امضی و اسری حقبا

سال‌ها پَرم به‌پَر و بال‌ها

سال‌ها چه بود هزاران سال‌ها

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان

عشق جانان کم مدان از عشق نان

این سخن پایان ندارد ای عمو

داستان آن دقوقی را بگو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!