گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش

بخش می‌کردند مسروقات خویش

شحنه را غماز آگه کرده بود

مردم شحنه بر افتادند زود

هم بدان‌جا پای چپ و دست راست

جمله را ببرید و غوغایی بخاست

دست زاهد هم بریده شد غلط

پاش را می‌خواست هم کردن سقط

در زمان آمد سواری بس گزین

بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین

این فلان شیخست از ابدال خدا

دست او را تو چرا کردی جدا

آن عوان بدرید جامه تیز رفت

پیش شحنه داد آگاهیش تفت

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه

که ندانستم خدا بر من گواه

هین بحل کن مر مرا زین کار زشت

ای کریم و سرور اهل بهشت

گفت می‌دانم سبب این نیش را

می‌شناسم من گناه خویش را

من شکستم حرمت ایمان او

پس یمینم برد دادستان او

من شکستم عهد و دانستم بَدست

تا رسید آن شومی جرات بِه‌دَست

دست ما و پای ما و مغز و پوست

باد ای والی فدای حکم دوست

قسم من بود این تو را کردم حلال

تو ندانستی تو را نبود وبال

و آنک او دانست او فرمان‌رواست

با خدا سامانِ پیچیدن کجاست

ای بسا مرغی پریده دانه‌جو

که بریده حلق او هم حلق او

ای بسا مرغی ز معده وز مغص

بر کنار بام محبوس قفس

ای بسا ماهی در آب دوردست

گشته از حرص گلو ماخوذ شست

ای بسا مستور در پرده بده

شومی فرج و گلو رسوا شده

ای بسا قاضی حبر نیک‌خو

از گلو و رشوتی او زردرو

بلک در هاروت و ماروت آن شراب

از عروج چرخشان شد سد باب

بایزید از بهر این کرد احتراز

دید در خود کاهلی اندر نماز

از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب

دید علت خوردن بسیار از آب

گفت تا سالی نخواهم خورد آب

آنچنان کرد و خدایش داد تاب

این کمینه جهد او بد بهر دین

گشت او سلطان و قطب العارفین

چون بریده شد برای حلق دست

مرد زاهد را در شکوی ببست

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق

کرد معروفش بدین آفات حلق