گنجور

 
مولانا

در عریش او را یکی زایر بیافت

کو به‌هر دو دست می زنبیل بافت

گفت او را ای عدو جان خویش

در عریشم آمده سر کرده پیش

این چراکردی شتاب اندر سباق

گفت از افراط مهر و اشتیاق

پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا

لیک مخفی دار این را ای کیا

تا نمیرم من مگو این با کسی

نه قرینی نه حبیبی نه خسی

بعد از آن قومی دگر از روزنش

مطلع گشتند بر بافیدنش

گفت حکمت را تو دانی کردگار

من کنم پنهان تو کردی آشکار

آمد الهامش که یک چَندی بُدند

که درین غم بر تو منکر می‌شدند

که مگر سالوس بود او در طریق

که خدا رسواش کرد اندر فریق

من نخواهم کان رمه کافر شوند

در ضلالت در گمان بد روند

این کرامت را بکردیم آشکار

که دهیمت دست اندر وقت کار

تا که آن بیچارگانِ بد گمان

رد نگردند از جناب آسمان

من تورا بی این کرامتها ز پیش

خود تسلی دادمی از ذات خویش

این کرامت بهر ایشان دادمت

وین چراغ از بهر آن بنهادمت

تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن

ترسی وز تفریق اجزای بدن

وهم تفریق سر و پا از تو رفت

دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت