گنجور

 
مولانا

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد

زد دل فرعون را رنجور کرد

گفتن هریک خداوند و ملک

آنچنان کردش ز وهمی منهتک

که به دعوی الهی شد دلیر

اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن

زانک در ظلمات شد او را وطن

بر زمین گر نیم گز راهی بود

آدمی بی وهم آمن می‌رود

بر سر دیوار عالی گر روی

گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی

بلک می‌افتی ز لرزهٔ دل به وهم

ترس وهمی را نکو بنگر بفهم