گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

گفت پیغامبر که معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بر چرخ و آن او نشیب

زانک قرب حق برونست از حسیب

قرب نه بالا نه پستی رفتنست

قرب حق از حبس هستی رستنست

نیست را چه جای بالا است و زیر

نیست را نه زود و نه دورست و دیر

کارگاه و گنج حق در نیستیست

غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست

حاصل این اشکست ایشان ای کیا

می‌نماند هیچ با اشکست ما

آنچنان شادند در ذل و تلف

همچو ما در وقت اقبال و شرف

برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست

فقر و خواریش افتخارست و علوست

آن یکی گفت ار چنانست آن ندید

چون بخندید او که ما را بسته دید

چونک او مبدل شدست و شادیش

نیست زین زندان و زین آزادیش

پس به قهر دشمنان چون شاد شد

چون ازین فتح و ظفر پر باد شد

شاد شد جانش که بر شیران نر

یافت آسان نصرت و دست و ظفر

پس بدانستیم کو آزاد نیست

جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست

ورنه چون خندد که اهل آن جهان

بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان

این بمنگیدند در زیر زبان

آن اسیران با هم اندر بحث آن

تا موکل نشنود بر ما جهد

خود سخن در گوش آن سلطان برد