گنجور

 
مولانا

آن غریب شهر سربالا طلب

گفت می‌خسپم درین مسجد بشب

مسجدا گر کربلای من شوی

کعبهٔ حاجت‌روای من شوی

هین مرا بگذار ای بگزیده دار

تا رسن‌بازی کنم منصوروار

گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل

می‌نخواهد غوث در آتش خلیل

جبرئیلا رو که من افروخته

بهترم چون عود و عنبر سوخته

جبرئیلا گرچه یاری می‌کنی

چون برادر پاس داری می‌کنی

ای برادر من بر آذر چابکم

من نه آن جانم که گردم بیش و کم

جان حیوانی فزاید از علف

آتشی بود و چو هیزم شد تلف

گر نگشتی هیزم او مثمر بدی

تا ابد معمور و هم عامر بدی

باد سوزانت این آتش بدان

پرتو آتش بود نه عین آن

عین آتش در اثیر آمد یقین

پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین

لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب

سوی معدن باز می‌گردد شتاب

قامت تو بر قرار آمد بساز

سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز

زانک در پرتو نیابد کس ثبات

عکسها وا گشت سوی امهات

هین دهان بر بند فتنه لب گشاد

خشک آر الله اعلم بالرشاد