گنجور

 
مولانا

تا یکی مهمان در آمد وقت شب

کو شنیده بود آن صیت عجب

از برای آزمون می‌آزمود

زانک بس مردانه و جان سیر بود

گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای

رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای

صورت تن گو برو من کیستم

نقش کم ناید چو من باقیستم

چون نفخت بودم از لطف خدا

نفخ حق باشم ز نای تن جدا

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف

تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

چون تمنوا موت گفت ای صادقین

صادقم جان را برافشانم برین