گنجور

 
مولانا

چند چند آخر دروغ و مکر تو

خود نپرد جز دروغ از وکر تو

گفت حاشا از من و از جنس من

که بگردیم از دروغی ممتحن

ما خروسان چون مؤذن راست‌گوی

هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی

پاسبان آفتابیم از درون

گر کنی بالای ما طشتی نگون

پاسبان آفتابند اولیا

در بشر واقف ز اسرار خدا

اصل ما را حق پی بانگ نماز

داد هدیه آدمی را در جهاز

گر بناهنگام سهوی‌مان رود

در اذان آن مقتل ما می‌شود

گفت ناهنگام حی عل فلاح

خون ما را می‌کند خوار و مباح

آنک معصوم آمد و پاک از غلط

آن خروس جان وحی آمد فقط

آن غلامش مرد پیش مشتری

شد زیان مشتری آن یکسری

او گریزانید مالش را ولیک

خون خود را ریخت اندر یاب نیک

یک زیان دفع زیانها می‌شدی

جسم و مال ماست جانها را فدی

پیش شاهان در سیاست‌گستری

می‌دهی تو مال و سر را می‌خری

اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا

می‌گریزانی ز داور مال را