گنجور

 
مولانا

پس خروسش گفت تن زن غم مخور

که خدا بدهد عوض زینت دگر

اسپ این خواجه سقط خواهد شدن

روز فردا سیر خور کم کن حزن

مر سگان را عید باشد مرگ اسپ

روزی وافر بود بی جهد و کسپ

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد

پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

روز دیگر همچنان نان را ربود

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ

ظالمی و کاذبی و بی فروغ

اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست

کور اخترگوی و محرومی ز راست

گفت او را آن خروس با خبر

که سقط شد اسپ او جای دگر

اسپ را بفروخت و جست او از زیان

آن زیان انداخت او بر دیگران

لیک فردا استرش گردد سقط

مر سگان را باشد آن نعمت فقط

زود استر را فروشید آن حریص

یافت از غم وز زیان آن دم محیص

روز ثالث گفت سگ با آن خروس

ای امیر کاذبان با طبل و کوس

گفت او بفروخت استر را شتاب

گفت فردایش غلام آید مصاب

چون غلام او بمیرد نانها

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

این شنید و آن غلامش را فروخت

رست از خسران و رخ را بر فروخت

شکرها می‌کرد و شادیها که من

رستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم

دیدهٔ سوء القضا را دوختم

روز دیگر آن سگ محروم گفت

کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت