گنجور

 
مولانا

گفت یزدان تو بده بایست او

برگشا در اختیار آن دست او

اختیار آمد عبادت را نمک

ورنه می‌گردد بناخواه این فلک

گردش او را نه اجر و نه عقاب

که اختیار آمد هنر وقت حساب

جمله عالم خود مسبح آمدند

نیست آن تسبیح جبری مزدمند

تیغ در دستش نه از عجزش بکن

تا که غازی گردد او یا راه‌زن

زانک کرمنا شد آدم ز اختیار

نیم زنبور عسل شد نیم مار

مومنان کان عسل زنبوروار

کافران خود کان زهری همچو مار

زانک مؤمن خورد بگزیده نبات

تا چو نحلی گشت ریق او حیات

باز کافر خورد شربت از صدید

هم ز قوتش زهر شد در وی پدید

اهل الهام خدا عین الحیات

اهل تسویل هوا سم الممات

در جهان این مدح و شاباش و زهی

ز اختیارست و حفاظ آگهی

جمله رندان چونک در زندان بوند

متقی و زاهد و حق‌خوان شوند

چونک قدرت رفت کاسد شد عمل

هین که تا سرمایه نستاند اجل

قدرتت سرمایهٔ سودست هین

وقت قدرت را نگه دار و ببین

آدمی بر خنگ کرمنا سوار

در کف درکش عنان اختیار

باز موسی داد پند او را بمهر

که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ترک این سودا بگو وز حق بترس

دیو دادستت برای مکر درس