گنجور

 
مشتاق اصفهانی

راهب که ز داغ رحلت او

خونابه ز چشم دوستان رفت

پرواز گرفت مرغ روحش

زین باغ بروضه جنان رفت

رفت و زغمش فغان احباب

هر دم ز زمین بر آسمان رفت

هرچند زبان آتشین داشت

زین بزم بگویمت چسان رفت

گردید ز سرد مهری دهر

خاموش چو شمع از میان رفت

آخر دیدی چگونه زین باغ

آن طایر طوبی آشیان رفت

گردید ز نغمهای دلکش

خاموش و زجرگ بلبلان رفت

مشتاق برای سال فوتش

تاریخ طلب بهر کران رفت

گفتش ناگاه ره‌نوردی

راهب صد حیف کز جهان رفت

 
 
 
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه