گنجور

 
مشتاق اصفهانی

حیف از اسماعیل آن روشن دل صافی ضمیر

کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان

با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال

بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان

مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد

لاله‌سان داغی که بردش بر جگر زین گلستان

بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید

بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان

طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد

رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان

از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد

دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان

کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت

باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان