گنجور

 
مشتاق اصفهانی

فلک سرگشته از سودای عشقست

بدور این ساغر از صهبای عشق است

برون از نه فلک آنجا که جائی

از آن برتر نباشد جای عشق است

چه بحر بیکرانست اینکه نه چرخ

حبابی چند از دریای عشق است

برون از شهر بند عقل شهریست

که در هر کوچه‌اش غوغای عشق است

قبا گردد اگر نه اطلس چرخ

نه بر اندازه بالای عشق است

از آن خاکم بسر ریزد که گردون

غبار دامن صحرای عشق است

درین محفل لبالب جام مشتاق

بود زان می که در مینای عشق است