گنجور

 
جامی

دل فارغ ز درد عشق دل نیست

تن بی درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم رویت آور در غم عشق

که باشد عالمی خوش عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا

دلی بی عشق در عالم مبادا

فلک سرگشته از سودای عشق است

جهان پر فتنه از غوغای عشق است

اسیر عشق شو کازاد باشی

غمش بر سینه نه تا شاد باشی

می عشقت دهد گرمی و مستی

دگر افسردگی و خود پرستی

ز یاد عشق ، عاشق تازگی یافت

ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی

که او را در دو عالم نام بردی

هزاران عاقل و فرزانه رفتند

ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند زیشان نی نشانی

نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش پیکر که هستند

که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند

حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صد کار آزمایی

همین عشقت دهد از خود رهایی

متاب از عشق رو گر خود مجازیست

که آن بهر حقیقی کارسازیست

به لوح اول «الفبا » تا نخوانی

ز قرآن درس خواندن کی توانی

شنیدم شد مریدی پیش پیری

که باشد در سلوکش دستگیری

بگفت ار پا نشد در عشقت از جای

برو عاشق شو آنگه پیش ما آی

که بی جام می صورت کشیدن

نیاری جرعه معنی چشیدن

ولی باید که در صورت نمانی

وز این پل زود خود را بگذرانی

چو خواهی رخت در منزل نهادن

نباید بر سر پل ایستادن

بحمدالله که تا بودم درین دیر

به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی نافه دیده

به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده ست

ز خونخواری عشقم شیر داده ست

اگرچه موی من اکنون چو شیر است

هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است

به پیری و جوانی نیست چون عشق

دمد بر من دمادم این فسون عشق

که جامی چون شدی در عاشقی پیر

سبکروحی کن و در عاشقی میر

بنه در عشقبازی داستانی

که باشد از تو در عالم نشانی

بکش نقشی ز کلک نکته زایت

که چون از جا روی ماند به جایت

چو از عشق این صدا آمد به گوشم

به استقبال بیرون رفت هوشم

به جان گشتم گرو فرمانبری را

نهادم رسم نو سحرآوری را

بر آنم گر خدا توفیق بخشد

که نخلم میوه تحقیق بخشد

کنم از سوز عشق آن نکته رانی

که سوزد عقل رخت نکته دانی

درین فیروزه گنبد افکنم دود

کنم چشم کواکب گریه آلود

سخن را پایه بر جایی رسانم

که بنوازد به احسنت آسمانم