گنجور

 
حزین لاهیجی

تیغت به سرم خمار نگذاشت

حسرت به دل فگار نگذاشت

ابر مژه در گهر نثاری

ما را ز تو شرمسار نگذاشت

شادیم که گریه های مستی

بر خاطر ما غبار نگذاشت

آن سبزهٔ خط و آن بناگوش

ناموس گل و بهار نگذاشت

داغ دل خسته را به مرهم

آن طرهٔ مشک بار نگذاشت

بر دوش و برم ردای تقوی

آن نرگس میگسار نگذاشت

بر لوح دلم ز غیر نقشی

یاد تو به یادگار نگذاشت

بیداد تغافلت مرا کشت

با خنجر غمزه، کار نگذاشت

جان نذر وصال کرده بودم

هجران ستیزه کار نگذاشت

سر بر قدمت نهاده بودم

افسوس که روزگار نگذاشت

یادت دل و دیدهٔ حزین را

شرمندهٔ انتظار نگذاشت