مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاطافزایی و اندوهکاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
غم بیرهبری و محنت گمکردهراهی را
ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم
بیا بنگر تپان در خاک این لبتشنه ماهی را
مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت
ز هم نشناسد اینجا کس سفیدی و سیاهی را
تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه میداند
چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را
مگر دریابدم موجی وگرنه دست و پایی کو
که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را
نظر چون از رخ مهطلعتان مشتاق بردارم
که میبینم در این آیینهها نور الهی را