گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون

تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون

گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون

مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون

عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک

این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون

عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست

کز کف آن بت پیمان‌گسل آید بیرون

حذر از آه من سوخته جان کن کاتش

بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون

هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن

داخل از کرده خود منفعل آید بیرون

چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر

اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون

کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق

مگر از خویش بامداد دل آید بیرون

 
 
 
صائب تبریزی

اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون

این گل از دامن صحرای دل آید بیرون

سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد

تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون

می رود منفعل از مجلس مستان خورشید

[...]

حزین لاهیجی

شمع را شعله، مسلسل ز دل آید بیرون

آه جان سوختگان متصل آید بیرون

در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟

چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟

چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست

[...]

یغمای جندقی

آن قدرها که ز صد چاه گل آید بیرون

از زنخدان تو... دل آید بیرون

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه