گنجور

 
مشتاق اصفهانی

کشد گر هر دمم صدبار افزون کن خدای من

بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من

براه عشق گوید پیرو من از قفای من

که سرگردان‌تر است از من درین ره رهنمای من

ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد

که من باشم بجای او و او باشد بجای من

من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی

که آن باشد بهای خون او این خوبهای من

چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد

سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من

ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند

گشاید مشکل من جز تو کس مشکل‌گشای من

بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این

که من بیگانه او باشم و او آشنای من

ز نخل آرزو اکنون نیم بی‌بهره کی بودی

نوا زین گلبن بی‌برگ مرغ بینوای من

نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه

ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من

همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی

که هرگز نشنود محمل‌نشین بانگ‌درای من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode