گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش

چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش

از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش

خالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش

دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش

چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش

رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش

این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش

تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار

بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش

بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم

پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش

گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز

خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش

آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد

در خانمان من سیل در خرمن من آتش

کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر

آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

غیرت وجه حالی من وجهک المنقش

شوشت حال قلبی من صد غک المشوش

ای قد و قامتت خوب وی زلف و عارضت خوش

آبی بر آتشم زن آبی بده چو اتش

مهلا فداک روح فالجسم فات عشقا

[...]

مولانا

در عشق آتشینش آتش نخورده آتش

بی‌چهره خوش او در خوش هزار ناخوش

دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می‌خور

خون چون میست جوشان بنشین شراب می‌چش

گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

در آتش محبت خود را بسوز خوش خوش

چون سوختی در آتش ، آتش بسوزد آتش

نسیمی

ای صورت جمالت بر لوح جان منقش

هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش

تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت

ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟

گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم

[...]

محتشم کاشانی

آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش

بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش

سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ریز

رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش

در سر هوای جولان بر لب نشان باده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه