گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش

چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش

از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش

خالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش

دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش

چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش

رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش

این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش

تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار

بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش

بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم

پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش

گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز

خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش

آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد

در خانمان من سیل در خرمن من آتش

کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر

آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش