گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مرا بخت سبز از فلک دوش بود

که آن سرو نازم در آغوش بود

ز غمخواری وصل او در دلم

غم هر دو عالم فراموش بود

نگاهش بمن در سوال و جواب

سراپا زبان جمله تن گوش بود

چگویم پس از هجر از وصل وی

که آن جمله نیش این همه نوش بود

لبش داشت صد رنگ با من سخن

نه چون غنچه از ناز خاموش بود

ز صهبای وصلش دلم تا سحر

برنگ خم باده در جوش بود

ز سیل سرشکم چو شبهای هجر

گهی تا کمرگاه و تا دوش بود

چه فیض امشب از وصل مشتاق دید

کز این باده تا صبح بیهوش بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode