مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

پایی به پای دشت‌نوردم نمی‌رسد

گردی به گرد بادیه‌گردم نمی‌رسد

حال مرا شنید و نپردازدم به حال

دردم به او رسید و به دردم نمی‌رسد

داند مریض خویشم و آسوده خوانَدَم

من در گمان اینکه به دردم نمی‌رسد

باد خزان گلشن خویشم جدا ز تو

آفت به باغی از دم سردم نمی‌رسد

خون گریم از غم تو و داغم که هیچ رنگ

از اشک سرخ بر رخ زردم نمی‌رسد

مشتاق درد نامه عشاق خوانده‌ام

افسانه‌ای به قصه دردم نمی‌رسد