گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس

ادبار با هزار تواضع سلام تو

پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده

با یک جهان شمامه به طوف مشام تو

دارد خبر که عامل دارالعیار یاس

صد سکه زد تمام مزین به نام تو

جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت

دارد سر تو طن دیوار بام تو

دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم

حرف شکست طنطنه احتشام تو

آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق

سر داده است زهر فنا را به جام تو

صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند

آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو

مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش

زخم کهن جراحت در التیام تو

ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار

از نظم پر غرابت سحر انتظام تو

بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان

هستند از انقیاد طبیعت غلام تو

و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ

صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو

وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج

مرغان معنوی متوجه به دام تو

دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم

در زیر پای خامه رعنا خرام تو

وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش

در گردن ملوک کلام است وام تو

خویت طبیعت است که دارد رواج بیش

بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو

بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد

گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو

وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز

ننشست ازین دیار به دیوار بام تو

پیغام مور را ز سلیمان جواب هست

یارب چرا جواب ندارد پیام تو

آن کامکار را نظری هست غالبا

در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو

بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود

ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو

بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود

گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو

از طبع خسروانه کند امتیاز آن

وز لطف حاتمانه کند احترام تو

بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد

وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو

از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست

پای تحرک قلم تیز گام تو

وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا

قفل سکوت بر در درج کلام تو

فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت

شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو

بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه

گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو

صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد

نقصی ازین طمع به عیار تمام تو

این جان شاه مشرب جمجایم سخاست

جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو

پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب

کوشیده در حصول مراد و مرام تو

بندی چو در ثبات حیات وی از دعا

زه در کمان مباد و خطا در سهام تو

خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب

تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو