گنجور

 
محتشم کاشانی

باز بر من نظر افکنده شکار اندازی

به شکار آمده در دشت دلم شهبازی

کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز

گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی

خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب

از لبش خنده‌ای از گوشهٔ چشمش نازی

سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا

چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی

به زکات قدمت بر لب بام آی امشب

چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی

چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت

آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی

محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار

برحذر باش که واقف نشود غمازی